کد خبر: 18763|18:42 - 1392/05/24
نسخه چاپی

اولين زن اسيردفاع مقدس کی بود؟

اولين زن اسيردفاع مقدس کی بود؟

516189_OIfnN4Lyمطلع الفجر-بيستم مهرماه سال 1359 ساعت نه صبح ،دختر پرستاري كه فارغ‌التحصيل رشته مامايي بود، به همراه چهار تن از رزمندگان به اسارت دشمن درآمد.

 «فاطمه ناهيدي» ابتدا در جهادسازندگي و بعد از آن در كميته امداد امام فعاليت داشت.با آغاز جنگ براي كمك وهمياري رزمندگان به خرمشهر رفت و به اسارت دشمن بعثي در آمد.عراقي‌ها براي اين پيروزي با هلهله و شادي اقدام به تيراندازي هوايي كردند.چند روز بعد سه خانم ايراني نيز اسير شدند ،ناهيدي در ارديبهشت ماه سال 1360 به همراه همراهانش دست به اعتصاب غذا زد، با اين اعتصاب مسئولين عراق موافقت‌كردند آنها براي خانواده‌هايشان از طريق صليب سرخ نامه بنويسند،‌ اولين اسير زن ايراني در روز دوازدهم بهمن ماه سال 1362 به همراه 190 نفر ديگر آزاد شد.

    تنها زن آزاده ايراني كه در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است   اوايل پاييز سال 1359 چهار دختر ايراني در خرمشهر به اسارت نيروهاي عراق در آمدند. اما از بين اين چهار نفر دكتر فاطمه ناهيدي تنها زني بود كه نيروهاي عراقي او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر ديگر نيز در داخل خاك ايران و در شهر خرمشهر اسير شدند.   به عنوان اولين سؤال بفرماييد چه شد كه از مناطق جنگي سردرآورديد و وقتي مي‌خواستيد به جبهه برويد ، خانواده چه برخوردي داشتند ؟ من دختري بودم كه خانواده كاملا نسبت به فعاليت‌هاي من شناخت داشت . در آن زمان كمتر زني تحصيلات دانشگاهي داشت . شايد به يك درصد هم نمي‌رسيد . و زن تحصيلكرده مانند يك زن دانشمند مورد توجه بود . از همان ابتدا كه پدر و مادرم ايده‌هاي مرا ديدند ، و درس خواندن و مطالعه مرا مي‌ديدند ، متوجه شدند كه از خيلي از مسائل نگران كننده دور هستم . بنابراين مرا آزاد گذاشتند . البته اين آزادي را به راحتي به دست نياوردم . شايد بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم . تا آنكه آنها متوجه شدند ، من مي‌توانم از خودم حفاظت كنم . همچنين دوران دانشگاه من در جريان انقلاب بود ، درنتيجه فعاليت‌هاي سياسي و مبارزاتي هم داشتم . من قبل از جنگ به مناطق محروم مي‌رفتم مثل استان ايلام ، كرمان ، هرمزگان و در روستاهاي دور افتاده كار مي‌كردم . حتي يك بار پدرم به من گفت : ببين اين خط مرزي ايلام و عراق است . اينها كمين مي كنند و احتمال كشته شدنت هست . گفتم : نگران نباشيد . تنها دعاي خيرتان دنبال من باشد . زماني كه جنگ شد ، به تهران آمدم و به پدرم گفتم كه مي‌خواهم به مناطق جنگي بروم . سعي كردم توجيه‌شان كنم . گفتم كه پسرتان به كردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند . در همان جلسه دايي‌ام به من گفت : تو چه كار داري به مناطق جنگي ؟ در بيمارستان‌ها خيلي مشكلات بيشتر هست . تو يك ماما هستي و با زنان باردار سروكار داري . گفتم : من هيچ كاري نتوانم بكنم ، حد اقل مي‌توانم يك تركش را پانسمان كنم و بخيه بزنم . و كمترين كاري كه مي‌توانم بكنم تي كشيدن است . بعد از اينكه خيلي با آنها صحبت كردم ، در نهايت پدرم گفت : من تنها به خدا مي‌سپارمت . اين كلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت ، در گوش من بود . و هرجا كه اتفاقي مي‌خواست بيافتد بلافاصله اين پشتوانه دعاي پدر را داشتم . درواقع پدرم مرا بعنوان يك دختر نگاه نمي‌كرد . و هميشه مي‌گفت : طرز فكر و فعاليت‌هايت مثل پسرهاست . به دليل آنكه كاملا مستقل عمل مي‌كردم .   تحصيلات پدرتان چه بود ؟ ليسانس علوم تربيتي   خانم ناهيدي در چه سالي و در كدام منطقه به اسارت نيروهاي بعث عراق در آمديد؟ بيستم مهر 59در يكي از خطوط مقدم خرمشهر نزديك شلمچه در حين انتقال مجروحين وشهدا به همراه يك تيم پزشكي به دست نيروهاي بعث اسير شدم وحدود چهار سال در عراق بودم.   غير از شما آيا زنان ديگري به اسارت نيروهاي عراقي در آمده بودند؟ اولين زن ايراني كه در خطوط مقدم جبهه اسير شد من بودم. كه يك هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامي اسير شدند و آنها براي انتقال كودكان شيرخوارگاه آبادان به شيراز رفته بودند كه در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله يكهفته بعد از آنها خانم آزموده كه براي ديدن خانواده اش به شيراز رفته بود و محل كارش در زايشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد. بعد از اسارت من واين سه خواهر، خانم ميرشكار نيز كه همراه همسرشان بودند ، گويا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسير شدند. كه البته همسرشان در آنجا مجروح و به فيض شهادت نائل مي شوند وخانم ميرشكار هم حدود 13ماه در اردوگاه موصل عراق اسير بودند. در واقع كل زنان ايراني كه به اين صورت در عراق اسير بودند همين تعداد مي‌شدند. ولي زنان كرد و عرب هم بودند كه در كنار خانواده‌هايشان در اردوگاه هاي مرزي نگهداري مي شدند.   غير از شما كه تحصيلات دانشگاهي داشتيد ، آيا ديگر زنان اسير هم تحصيلات عاليه داشتند ؟ من از همه آنها بزرگتر بودم و ليسانس مامايي داشتم . خانم آزموده فوق ديپلم مامايي داشت و خانم آباد سال سوم دبيرستان بود و خانم بهرامي هم ديپلمش را تازه گرفته بود .   از دوران اسارت بگوييد؟ ابتدا كه اسير شدم مرا به اردوگاهي نزديك شهر بصره و تنومه بردند. يك اردوگاه نظامي بود كه دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اينكه خواهران ديگر را هم آوردند، همه را پس از بازجويي منتقل كردند . وضعيت من به دليل اينكه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از ديگران بود. در واقع من به عنوان يك نيروي تهاجمي و يك نيروي نظامي محسوب مي شدم. من و خانم آباده به دليل اينكه كاملا محجبه بوديم و رنگ مانتوهايمان هم طوسي بود - با اينكه فرم ومدلش فرق داشت - يكي از منافقين به عراقي‌ها گفته بود : به اينها خواهران مجاهد مي‌گويند يعني زناني كه با سپاه همكاري مي كردند. به هرحال ماهيت ما براي آنها روشن نبود. تقريبا تا زمان آزادي هم من را يا فرمانده سپاه يا افسر ارتش تلقي مي كردند و هر چه مي گفتم كه من يك دختر فارغ التحصيل مامايي هستم و بنا بر ضرورتي كه كشورم داشت براي امداد رساني به مناطق جنگي آمده ام قبول نمي كردند. حتي يادم است قبل از اينكه اسير بشوم بچه‌ها به من يك نارنجك و كلت دادند . به آنها گفتم : من به طرف جلو مي‌روم و اگر آنها اين را ببينند براي ما بدتر مي‌شود . يكي از برادرها گفت : خب اين را داشته باش كه اگر بخواهي خودت را بكشي بتواني . من به او گفتم : من لزومي نمي‌بينم كه خودم را بكشم . من آمده‌ام اينجا كار كنم . حتي از يكي از هم سلولي‌هايم يك خنجر و يك قيچي گرفته بودند بعنوان سلاح ثبت شد و كلي روي اين دو وسيله مانور مي‌دادند . از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جويي بودم . در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هركسي مشخص مي شد. اگر اعدامي بود، همانجا اعدامش مي كردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل مي شد. ابتدا براي من حكم اعدام زدند ولي يكي از پزشكان آنها كه اتفاقي مرا ديد با من صحبت كرد و به آنها گفت: او دكتر است. به زعم خودش مرا دكتر معرفي كرد. من از يك طرف در واقع كسي بودم كه به قلب دشمن زده بودم - هر چند كه آن منطقه براي ايران بود، اما در واقع به دست عراقي ها افتاده بود وما نمي دانستيم- از طرفي با آمبولانس بودم و اين يك پوئن مثبت بود. از طرف ديگر هيچ كارت شناسايي نداشتم و معمولا كسي كه در مناطق جنگي كارت شناسايي نداشته باشد جاسوس محسوب مي‌شود و حكم اين افراد اعدام است. وقتي مرا به عقب منتقل كردند شايد روزي 7-8 بار توسط افراد مختلف بازجويي مي شدم. چون براي آنها خيلي مهم بود كه يك زن در خط مقدم باشد. روزهاي اول بازجويي زيادي شدم كه بعد از آن مرا تحويل سازمان امنيت عراق دادند كه همانجا درستي يا نادرستي حرف‌هايم مشخص مي شد. من خاطرات زندانيان سياسي و مبارزين ايراني در ساواك را خوانده بودم و مي دانستم كه هر حرفي بزنم نبايد يك واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعي كردم مطالبي بگويم كه اطلاعاتي به آنها منتقل نشود. روزسيزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنيت عراق بردند و همراه ديگر خواهران حكم زندان الرشيد را برايمان زدند. زندان الرشيد زندان امنيتي آنها بود و ما را زندانيان سياسي تلقي مي كردند ومي گفتند شما آمده ايد با رژيم ما بجنگيد. پس اسير جنگي نيستيد. اين زندان 5 طبقه زير زمين داشت و هر طبقه كه پايين تر بود، شكنجه هايش دردناكتر مي شد. سه طبقه هم بالاي زمين داشت كه طبقه دوم سلولهاي تنگ و سرخ رنگي داشت و طبقه بعد سلول‌ها كمي بزرگتر وبه رنگ كرم بود. ما را ابتدا به سلول‌هاي سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلول‌هاي طبقه بالا كه روشن تر بود منتقل كردند و دوباره بعد از مدتي به سلول‌هاي سرخ رنگ برگشتيم و تا دو سال در آنجا نگهداري مي شديم خانم ناهيدي شما به عنوان يك زن اسير شده بوديد و آيا از جنايات نيروهاي بعثي نسبت به زنان هراسي نداشتيد؟ من زماني كه اسير شدم حدود 23 سال داشتم. ما چهار دختر اسير نگراني بسياري داشتيم. نگراني ما تنها مرگ و شهادت - كه نگراني يك اسير مرد هست - نبود. زماني كه مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله اي انداختند كه تنها جاي نشستن يك نفر بود و مي خواستند با ايجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگيرند. در همان گودال تنها صداي توپ وخمپاره را مي شنيدم و نمي دانستم به كجا مي خورد .من هم براي اينكه خودم را از دست آنها نجات بدهم سرم را بالا مي گرفتم تا تركشي به سرم بخورد و در دست بعثي ها زنده نمانم. چون مي دانستم اسارت در دست آنها مسائلي را به همراه خواهد داشت. در همان گودال كه آفتاب داغي هم بر سرم مي تابيد مروري بر گذشته ام مي كردم تا ببينم به كسي مديون هستم يا نذري ، عهدي دارم كه همانجا يادم آمد يك نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همانجا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز كردم كه عراقي ها هم متوجه نشدند. اين نماز آنچنان سكينه اي در قلب من ايجاد كرد و آنچنان نيرويي به من داد كه احساس كردم به پاي خودم به اينجا نيامده ام و تنها براي خدا آمده‌ام . خدا نيز ناظر بر اعمال من هست . خدا مرا اينجا آورده و خودش نيز نگهدار من خواهد بود . همين باعث آرامش من شد. در ابتدا حس مي كردم آنقدر زبون شده ام كه نمي‌توانم حتي جواب آنها را بدهم يا مقاومت كنم. با اينكه من دختر بسيار فعالي بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف كشور فعاليت مي كردم و از هيچ چيز نمي ترسيدم. نه از مرگ و نه از چيز ديگري. اما در ابتداي اسارت اين مسئله به صورتي بود كه مرا از حركت بازداشت و تنها اين نماز سكينه اي بر قلبم شد . حس كردم مانند آدم خميده بوده‌ام كه اكنون راست قامت شدم . از آن حالت تكيده بيرون آمدم و جرأت پيدا كردم. حتي در صحبت خودم آن جرأت را ديدم وبدون اينكه از چيزي بترسم جواب آنها را محكم مي دادم . مرگ برايم اهميتي نداشت وشهادت را افتخار مي‌دانستم. تنها نگراني من از حرمت شكني آنها بود كه با آن حالت توسل وتوكل ونماز اين مسئله نيز حل شد و اين عدم ترس و مقاومت اطميناني در قلبم ايجاد كرد كه در تمام مدت اسارت عراقي ها نتوانستند يك نقطه ضعفي پيدا كنند. چون برادران آزاده را تهديد به مرگ يا شكنجه مي كردند ومي گفتند اگر صدايتان در بيايد اعدامتان مي كنيم و يا شكنجه مي‌شويد . اما هر موقع كه به ما اين حرف را مي زدند ما مي گفتيم خب هيچ اشكالي ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و ديگر آنها لال مي‌شدند . از طرف ديگر بايد بگويم كه اسارت ما درست مصادف شده بود با يكسري از اعمال وحشيانه‌اي كه نيروهاي عراقي در يكي از شهرهاي جنگي با زنان وكودكان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهيد رجايي به دليل اين اتفاقات سر وصداي زيادي در سازمان ملل به راه انداخته و رژيم بعث را بعنوان يك رژيم وحشي عنوان كرده بود . لذا براي اينكه آنها نشان دهند اين حرف ها دروغ است ، ما را كاملا محفوظ نگه مي‌داشتند . يعني زماني كه ما در زندان الرشيد بوديم ، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز كند . حتي يك بار يكي از مسئولين زندان كه آمده بود به او گفتيم كه سربازتان ما را اذيت مي‌كند . بلافاصله پزشك فرستادند و پرس و جو مي‌كردند كه سرباز ما چه برخوردي با شما كرده و اين مسئله براي آنها خيلي مهم بود . ما مي‌دانستيم كه بعثي‌ها فوق العاده كينه‌اي و وحشي هستند . حتي يكي از زنان اسير مي‌گفت : من هميشه سرنگي در جيبم مي‌گذاشتم كه اگر دست اينها بيافتم فوري سرنگ هوا را به خودم بزنم . چون از پدر و مادربزرگم شنيده بودم كه به دست آنها افتادن مساوي با چيست . يا ايراني‌هايي كه از عراق رانده شده بودند ، اخبار آنها به ما رسيده بود كه سربازان بعثي چه بر سر زن و فرزند اينها آورده بوند . و براي ما خيلي سؤال بود كه چطور شده است سرباز اينها حق اينكه نزديك سلول بيايد را ندارد . بعدها كه آزاد شدم فهميدم كه چه اتفاقي افتاده است . در واقع آنها براي اينكه ما را بعنوان يك نمونه نگهداري كنند ، و نشان دهند كه اين چند نفر در سلامت كامل هستند ، اين برخورد را با ما مي‌كردند . از طرف ديگر آوازه غيرت ايراني‌ها نيز به گوش آنها رسيده بود . و نكته ديگري كه موجب حفظ و حراست ما مي‌شد همين مسئله بود . آنها از برخورد ساير اسراي مرد ايراني هراس داشتند . مي‌ترسيدند كه آنها شورش كنند.   آيا صليب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟ صليب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندان‌هاي عراق اطلاعي نداشت و از طريق بچه‌هايي كه از زندان منتقل مي‌شدند ، يا به طرق ديگر ما اعلام موجوديت كرده بوديم . و صليب سرخ متوجه شده بود كه چهار دختر مفقود الاثر ايراني در زندان‌هاي عراق هستند . ما براي همين مسئله كه مفقود الاثر هستيم ، نوزده روز اعتصاب غذا كرديم و اينها ديدند كه حال ما خيلي بد است . اطلاعات غير مستقيمي به ايران رسيد بود ، اما دقيق نمي‌دانستند كه ما اسير هستيم . در واقع ما نمونه‌اي براي سرپوش گذاشتن بر خيلي از جنايات آنان بوديم . با حالي كه در دوران اعتصاب غذا داشتيم ، ما را تهديد مي‌كردند . تنها خواسته ما اين بود كه نامه‌اي براي خانواده‌هايمان بنويسيم و مي‌خواستيم كه ما بعنوان اسير جنگي باشيم نه زنداني سياسي . شكنجه‌هايشان هم اين بود كه هوا را سرد يا داغ مي‌كردند ، يا هوا را قطع مي‌كردند تا اكسيژن نرسد . يا آب را قطع مي‌كردند . البته هيچكدام از اينها تأثيري بر عزم ما نداشت . نهايتا چون خيلي حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحويل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعيتش فرق مي‌كرد . و از اين به بعد ما بعنوان اسير جنگي تلقي مي‌شديم و در اردوگاه‌ها نگهداري مي‌شديم. به دليل ضعف شديد درنتيجه اعتصاب غذا ، ما را مدت يك ماه در بيمارستان بستري كردند . و آنجا صليب سرخ با ما ديدار كرد و اولين ارتباطمان با خانواده‌هايمان ايجاد شد . ـ سعي نمي‌كردند كه شما را از هم جدا كنند ؟ فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا كردند . خب البته نگهداري ما هم خيلي آسان نبود . آنها فكر مي‌كردند كه اگر از هم جدا باشيم ، نگهداري ما ساده تر خواهد بود . وقتي كه ما را از هم جدا كردند ، به سلول‌هاي زنان مبارز عراقي فرستادند كه ما اطلاعات زيادي از آنها به دست آورديم. و اين مسئله براي آنها سنگين تمام شد . از طرف ديگر درست در آن زمان تعدادي از مردم عراق ، بر عليه آنها شوريده بودند و تعدادي از زندانيان و اسرا كساني بودند كه بايد مفقود الاثر باقي مي‌ماندند . پس نگهداري ما آسان نبود . و تقريبا اكثر سلول‌ها پر بود . مثلا همان سلول‌هاي سرخ كه ما چهار دختر را در آنها نگهداري مي‌كردند با آنكه هرچهار نفرمان لاغر اندام بوديم ، وقتي كنار هم مي‌خوابيديم تمام فضاي سلول را مي‌گرفتيم و از طرف ديگر بيست تا سي سانتيمتر با ديوار فاصله داشتيم . يك سلول كاملا كوچك . حتي وقتي اسراي مرد را در آنجا نگه مي‌داشتند ، گاهي آنقدر آن را پر مي‌كردند كه بچه‌ها مي‌گفتند تنها جاي ايستادن است نه حتي نشستن . به همين دليل آنها يك سري محدوديت‌هايي هم براي مبارزين عراقي وهم براي اسراي ايراني داشتند و اگر مي‌توانستند حتما ما را از هم جدا مي‌كردند. خصوصا ما چهار دختر كه بچه‌هاي ساكت و آرامي هم نبوديم . بلكه حضور ما در جاي جاي زندان آشوب و حركتي ايجاد مي‌كرد . به همين خاطر سعي مي‌كردند ما چهار نفر را ايزوله در گوشه‌اي نگهداري كنند كه ارتباطي با كسي نداشته باشيم . يعني هيچ ارتباطي با ديگر اسرا نداشتيد؟ تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشيد كه بوديم ، بوسيله علائم مورس با سلول‌هاي بغلي ارتباط داشتيم .   براي هواخوري شما را از سلول‌هايتان خارج نمي‌كردند؟ تنها يكي دو بار در اين دو سال . آنهم در محوطه‌اي در طبقه سوم كه كاملا سطحش با آهن نرده كشي شده بود . نرده‌هايي با منافذ پنج در پنج سانتيمتر، بطوري كه اگر يك كبوتر رد مي‌شد ، شما به سختي مي‌توانستي آن را ببيني .   امكاناتي هم در اختيارتان بود ؟ امكانات زيادي در اختيارمان نمي‌گذاشتند . هرچند كه بين آنها افرادي بودند كه رأفت داشتند . يك پزشكياري در آنجا بود كه ما او را بابا صدا مي‌زديم . هر موقع مي‌آمد سراغمان ، سر سرباز را گرم مي‌كرد و يك چيزي به ما مي‌داد . من حس مي‌كردم كه او خانواده محجبه‌اي دارد . و سعي مي‌كرد نيازهاي ما را تا آنجا كه ممكن است برآورده كند . حمام و دستشويي اوايل مشترك بود و چون متوجه شدند كه ما مي‌توانيم بوسيله نوشته با ديگر اسرا ارتباط برقرار كنيم ديگر جدا كردند . ساعت هوا خوري ما يك ساعت بعد از هوا خوري آنان بود .     مشكل يا بيماري خاصي هم در دوران اسارت برايتان ايجاد شد ؟ بيماري خاصي كه نه . ولي بيماري‌هاي دستگاه گوارشي ، كم كم عوارض خود را نشان مي‌دهد . سيستم‌هاي مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذيه تحت تأثير قرار گرفت . مدت چهار سال كه ما تغذيه مناسبي نداشتيم . به طور مثال يك مقدار برنج را در آب مي‌ريختند و اين آش ما بود . يا ناني كه مي‌دادند ،‌ كاملا خمير بود . بطوري كه فقط مي‌توانستيم روي آن را بخوريم . و خميرش را با دست‌هايمان بصورت گلوله در مي‌آورديم و با آن دست‌هايمان را ورزش مي‌داديم . به ندرت يك تخم مرغ آب پز مي‌آوردند . گاهي غذاي ما مقداري برنج و باقالي بود كه در آب خيس كرده بود . يا گوجه را داخل آب مي‌پختند واين سوپ شب ما بود . گاهي غذا كم بود و گاهي خودمان به مقدار كمي در حد رفع گرسنگي مي‌خورديم .   صليب سرخ براي شما چه امكاناتي مي‌آورد ؟ صليب سرخ تنها قرآن برايمان ‌آورد . البته اين بزرگترين هديه‌اي بود كه گرفتيم و به نوبت آن را مي‌خوانديم . خواندن قرآن باعث شد كه مسائل زيادي براي ما حل شود . بعد شرايطي ايجاد شد كه در بيمارستان خانمي هم يك مفاتيح برايمان آورد . اين مطلب و مطالب ديگر را بخاطر وضعيت رژيم بعث نمي‌توانستيم بگوييم . چون نگران بوديم كه به طريقي بعثي‌ها متوجه شوند و او را اذيت كنند . اين مفاتيح را داخل بسته‌اي در بيمارستان ارتش - كه كاملا زير نظر بود - به ما داد و گفت : مي‌دانم شما چقدر اين را دوست داريد . وقتي آن بسته را باز كرديم ، متوجه شديم كه مفاتيح است . اين كتاب در دوران اسارت به ما و ديگر اسرا خيلي كمك كرد . ادعيه‌هاي مختلفي را روي كاغذهاي سيگار مي‌نوشتيم و به اشكال گوناگون به ديگر اسرا مي‌رسانديم . اين باعث تغيير جو اردوگاه شده بود . حتي يك دفعه درست زماني كه اين مفاتيح را به برادران داده بوديم ، عراقي‌ها براي تفتيش داخل آسايشگاه رفته بودند . آنها نتوانسته بودند مفاتيح را جا سازي كنند و همينطور روي قرآن گذاشته بودند. بعدها براي من تعريف كرند كه آن موقع يكي از افراد قسي القلب بعثي براي تفتيش آمده بود . و ما بدنمان مي‌لرزيد كه اگر او متوجه اين كتاب شود چه اتفاقي در اردوگاه مي‌افتد . ولي به لطف خدا آنها مفاتيح را باز كردند اما متوجه نشدند كه اين قرآن نيست .   چگونه اين دعا‌ها را رد و بدل مي‌كرديد ؟ خيلي كار سختي بود . زماني كه در اردوگاه موصل بوديم ، راحت‌تر مي‌توانستيم اين چيزها را رد و بدل كنيم . مثلا روزهاي اول مي‌گفتيم خودمان مي‌خواهيم برويم غذا بگيريم و در حين غذا گرفتن به بچه‌ها اين ادعيه را مي‌داديم . اما بعدها اين امكان وجود نداشت . چون يك نفر را براي آوردن غذا گذاشتند و كاملا ما را از ساير اسراي ايراني جدا كردند . حضور ما در اردوگاه يك تحركي را ايجاد كرده بود . بچه‌ها مي‌گفتند : ما روحيه عجيبي گرفته بوديم . با اينكه وقتي مي‌ديدند ما چهار دختر اينجا هستيم ، براي آنها خيلي سخت بود . حتي چند تن از افسران ارتش خودمان كه آنجا جزو اسرا بودند به هم رده‌هاي عراقي خود مي‌گفتند : بودن ما در اينجا اشكالي ندارد اما اين چهار نفر نبايد اينجا باشند . حتي يكي از اسراي ارتشي بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبكي بود كه اطمينان را در ما ايجاد مي‌كرد . ما در اينهمه سختي صدايمان در مي‌آمد اما صداي شما در نمي‌آمد . در اردوگاه موصل به عراقي‌ها گفته بوديم كه يك نگهبان زن براي ما بگذارند يا اينكه سرباز عراقي حق ندارد نزديك سلول ما شود . ما با اينكه كاملا پوشيده بوديم ، يكي از سربازها اوايل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگي وارد اتاق شد . ما هم بلافاصله بيرون آمديم و گفتيم تا فرمانده اردوگاه نيايد و بگويد كه چرا سرباز بدون هماهنگي وارد اتاق شده است ، تحت هيچ شرايطي داخل نمي‌شويم . به آنها گفتيم درست است كه ما اسيريم ، اما يك انسان هستيم و نبايد به حريم ما تجاوز شود . درواقع اين برخوردها را براي جلوگيري از حركات و مسائل بزرگتر انجام مي‌داديم . تا هفت بعد از ظهر كه قرار بود وارد آسايشگاه شويم ، داخل نشديم و بعنوان اعتراض مانديم . چون شب تعطيلات بود ، كشيك آسايشگاه آمد و با ما صحبت كرد . حتي ارشد ايراني اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد كند . نهايتا متوسل به حاج آقا ابوترابي شدند . چون عراقي‌ها مي‌دانستند كه حاج آقا ابوترابي پايگاه محكمي بين اسرا دارد. مرحوم ابوترابي خيلي با ما صحبت كرد . ما او را نمي‌شناختيم و فكر مي‌كرديم او نيز يكي از منافقين است . چون امكان نداشت سپاهي‌ها زنده بمانند . همه بچه‌ها پشت ميله‌ها ايستاده بودند . درواقع عراقي‌ها از ما نمي‌ترسيدند ، بلكه از شورش و حمايت اسرا هراس داشتند و ما هم براي اينكه بچه‌ها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شديم . فرمانده عراقي برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستيد شما مادر ما هستيد . ما گفتيم : ما نه خواهرتان هستيم و نه مادرتان . ما يك اسيريم و بايد طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همين لحظه من ديدم حاج آقا سرش را بالا كرد و يك نگاهي به ما انداخت و لبخندي زد و دوباره سرش را پائين انداخت . من وقتي لبخند حاج آقا را ديدم ناراحت شدم . خب همانطور كه گفتم ايشان را نمي‌شناختم و بعدها متوجه شدم كه ايشان نماينده امام هستند و چه پايگاه خاصي در بين اسرا دارند . حاج آقا ابوترابي بعدها به ما گفتند كه : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتي كه شما مقابل فرمانده عراقي ايستاده بوديد را بگويم . آن لحظه من مانده بودم آنها با اين زبان نرم با شما صحبت مي‌كنند ولي شما آنگونه جوابشان را مي‌دهيد . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور كردم كه يك ايراني هستم و يك زن اسير ايراني اينگونه مقابل دشمن ايستاده و با اين ابهت جواب مي‌دهد . حتي يك بار كه در زندان الرشيد بوديم ، اتفاقي آنجا افتاد و بعدها يكي از اسراي افسر ارتش در ديداري كه با من داشت گفت : خواهر فقط دلم مي‌خواهد از احساسي كه نسبت به يك زن ايراني در آن زمان پيدا كردم برايتان بگويم . ماجرا از اين قرار بود كه وقتي در زندان اعتصاب كرده بوديم و مي‌خواستيم به خانواده‌هايمان نامه بفرستيم ، عراقي‌ها داخل سلول ريختند و شروع كردند به كتك زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت كوچكم كه خون مي‌آمد ، روي دريچه سلول نوشتم الله اكبر و اين براي آنها كوبنده بود . يكي از خواهرها كه هميشه ناخن‌هايش را بلند نگه مي‌داشت تا به گفته خودش اگر عراقي‌ها حمله كنند ، چشمانشان را در بياورد ، در همين لحظات به صورت يكي ازاين سربازها چنگ انداخت و دو نفر ديگر از بچه‌ها توانستند كابل را از دست سرباز عراقي بگيرند . خلاصه با كابل به جانشان افتاديم و آنها را زديم . وقتي شروع كرديم به زدن، اينها برايشان خيلي سخت بود كه يك زن آن هم اسير كتكشان بزند . ضمنا آنها هم مثل ما تحمل كتك خوردن را نداشتند . بنابر اين به بيرون سلول فرار كردند . ما هم ابزار جرم را كه در دستمان بود ، انداختيم بيرون . تمام بدنمان درد مي‌كرد . اما شروع كرديم به صحبت كردن و خنديدن . در همين حين اسراي ديگر هم با سرو صدا به در سلول‌ها مي‌كوبيدند. وقتي جو آرام شد ، يكي از افسران عراقي به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زن‌هاي ايراني اينطوري هستند ؟ از او پرسيده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زن‌هاي ايراني اينطوري هستند ،‌ من دلم براي شما مردهاي ايراني مي‌سوزد . اين افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور كردم كه يك زن ايراني آمده اينجا و سرباز عراقي را عاصي كرده است. عكس العمل اين افسر عراقي در آن لحظه ، شايد از آزادي برايم بالاتر بود . و مي‌خواستم روزي اين احساس غرورم را از حضور يك زن ايراني در آنجا بگويم . و بگويم ناموس ما با چه مقاومتي ايستاده است . اين آزاده ارتشي مي‌گفت : ما نظامي بوديم و خيلي از داستان‌هاي اسارت را مي‌دانستيم. و مي‌دانستيم كه چه اتفاقاتي ممكن است براي زنان بي‌افتد . و خلاصه اينها همه از لطف و عنايت خداوند بود . همانطور كه در احاديث نيز آمده است اگر يك گام در راه خدا برداريم ، خداوند گام‌هاي متعددي براي ما برمي‌دارد . اگر توانستيم در مقابل بعثي‌هايي كه قسي‌القلب بودند مقاومت كنيم هيچ چيزي نمي‌تواند دليلش باشد جز عنايت الهي . حتي برگي بدون اراده الهي از درخت نمي‌افتد . خدا مي‌خواست ما سالم بمانيم. آنچه ما را حفظ كرد عنايت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنايت خداوند بود . گاهي مي‌شنوم كه مي‌گويند عراقي‌ها خيلي آدم‌هاي خوبي بودند كه شما سالم از دستشان درآمديد . ولي اعتقاد من براين بود كه نه ، بعثي‌هايشان اصلاً آدم‌هاي خوبي نبودند و هر كاري كه از دستشان برمي‌آمد انجام مي‌دادند ولي نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فريادمان بلند بود، اگر مبارزه مي‌كرديم، تمام شرايطش را خداوند فراهم مي‌كرد و جز عنايت و لطف خدا هيچ نبود. چون هيچ چيز نداشتيم. حتي از لحاظ جثه من كه قد بلندترين خواهرها بودم وقتي مقابل يك سرباز عراقي مي‌ايستادم شايد پايين‌تر از شانه‌هايش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما كسي را ساخت كه فرمانده اردوگاه الانبار چندين بار بر گردد به ما بگويد : من اسيرم نه شما . جايي كه خيلي راحت بچه‌ها را اعدام مي‌كردند ، جايي كه ما دست آنها اسير بوديم و گاهي صليب سرخ هم با آنها همراه بود ، علت موفقيت ما چيزي جز عنايت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ايماني بود كه خداوند در قلبمان ايجاد كرد و آن سكينه قلبي همراه ما بود . از شما بعنوان تبليغات استفاده مي‌شد يا نه ؟ زماني كه ما در بيمارستان بوديم ، از بخش صداي فارسي راديوي عراق به ما گفتند : بياييد با تلفن با خانواده‌هايتان صحبت كنيد . اين كاملا براي ما واضح بود كه در شرايط جنگي امكان ندارد با كشورمان ارتباط تلفني برقرار كنيم . پس مي‌دانستيم كاسه‌اي زير نيم كاسه است . ابتدا من و خانم آباد رفتيم . يك ضبط صوت گذاشته بوند و فردي كه ظاهرا گزارشگر بخش فارسي راديو عراق بود ، به ما گفت مي‌خواهيم لطفي در حق شما بكنيم تا بتوانيد با خانواده‌هايتان ارتباط برقرار كنيد . پرسيديم : چطوري ؟ گفت : صحبت كنيد . به او گفتيم : قرار بود كه با تلفن صحبت كنيم . گفت : نه ما از اين طريق مي‌خواهيم صداي شما را بفرستيم . آنها فكر مي‌كردند ما متوجه نشديم . ما هم به روي خودمان نياورديم و پرسيديم : آيا ما مي‌توانيم هر صحبتي كه با خانواده‌هايمان داريم گوييم ؟ گفت : بله مي‌توانيد . حالا چه مي‌خواهيد بگوييد؟ گفتيم : هيچي . مي‌خواهيم بگوييم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شكنجه كردند و چه بلاهايي بر سرمان آوردند . يك دفعه اين فرد از كوره در رفت و گفت : نه اين حرف‌ها چيست كه مي‌گوييد . خانواده‌هايتان ناراحت مي‌شوند . شما بگوييد وضع ما خوب است . از ما پذيرايي مي‌كنند . ما در هتل هستيم گفتيم : كدام هتل ؟ ما الان در بيمارستانيم و قبل از آن هم در زندان بوده‌ايم . ما دروغ نمي‌گوييم . گفت : دروغ نيست . دارند به شما محبت مي‌كنند . به آنها گفتيم كه اگر قبول كنيد هر آنچه كه خودمان مي‌خواهيم بگوييم ، ما حرف مي‌زنيم . ما مسلمانيم و دروغ نمي‌گوييم. از آن به بعد ديگر ما را شناخته بودند. و سعي مي‌كردند ما را از برنامه‌هاي تبليغاتي خود دور نگه دارند . سعي نمي‌كردند از روش‌هاي دوستانه استفاده كنند ؟ اوايل چرا . زماني كه در خط مقدم‌شان بودم . آنها چون مي‌دانستند ما به امام حسين عشق مي‌ورزيم ، از من پرسيدند : مي‌خواهي تو را به حرم امام حسين بفرستيم ؟ گفتم : مسلماً دلم مي‌خواهد . گفتند : ما قبلا يك خانمي را به اسارت گرفته بوديم . با ما همكاري كرد و ما او را به حرم امام حسين فرستاديم . و بعد هم به ايران برگشت . من ميدانستم كه چنين مطلبي دور از ذهن است و منظورشان چيست . به آنها گفتم : نه ! من وقتي به زيارت امام حسين (ع) مي‌روم كه به اختيار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببريد . امام حسين چنين زواري نمي‌خواهد . چه برنامه‌هايي در اسارت داشتيد ؟ ما برنامه‌هايي را در سلول داشتيم . براي اينكه روحيه‌مان را تقويت كنيم ، سعي مي‌كرديم با همديگر رفتار خوبي داشته باشيم . شما تصور كنيد كه در طول دو سال تمام ، چهار نفر كه هيچكدام از قبل همديگر را نمي‌شناختند ، در كنار هم بوديم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سليقه‌اي سخت بود . بخصوص بچه‌هاي جنوب كه طبع خاصي دارند . يعني خيلي سريع جوشي مي‌شوند و خيلي زود هم آرام مي‌شوند . من در آنجا توجه داشتم كه هر حرفي زده مي‌شود ، ارزش آن را ندارد كه درباره‌اش فكر كنم . درواقع حس عاطفي را درخودمان تقويت مي‌كرديم . طوري شده بود كه دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب مي‌كردند و خانم آزمون كه از همه كوچكتر بود ، مرا مامان . سعي مي‌كرديم تنها خوبي همديگر را ببينيم و بدي ها را ناديده بگيريم . و چون من از تهران آمده بودم ، حركات من تأثير ديگري روي آنها داشت. گاهي با هم سرودهاي انقلابي مي‌خوانديم و از خاطرات گذشته صحبت مي‌كرديم . يا براي اينكه اطلاعات علمي‌ام تحليل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور مي‌كردم . من به دليل اينكه كتاب‌هاي مبارزين سياسي انقلاب را خوانده بودم ، ياد گرفته بودم كه چطور با ضربات مورس مي‌توان صحبت كرد . و با ترفند‌هايي به سلول‌هاي ديگر آموزش داديم . از اين طريق توانستيم اخبار خارج از سلول را دريافت كنيم . با اينكه هيچ كس را نمي‌ديديم . سلول‌هاي كناري ما يك سلول پزشكان بود و يك سلول مهندسين كه بعد از اينكه آزاد شديم آنها را ديديم .   خانم ناهيدي چطور آزاد شديد؟ به ما نمي‌گفتند كه آزاد مي‌شويد . بارها افسران ارتشي خودمان با صليب سرخ صحبت كردند كه ما آزاد شويم و خود صليب سرخ مي‌گفت كه ما با عراق صحبت كرديم اما عراقي‌ها گفتند اينها بايد اينجا بمانند تا بپوسند و پير شوند چون خيلي ما را اذيت كردند .آزادي ما معجزه‌اي از طرف امام رضا(ع) بود . هفته قبل از آزادي‌ام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر يكي از دوستان پدرم هم مشهد بودند . و اين دو نفر همديگر را نمي‌شناختند و مادر دوست پدرم براي من تعريف كرد : من نمي‌دانستم كه تو اسيري و نه پدرت را مي‌شناختم و نه مادرت را . يك روز كه براي زيارت به حرم رفته بودم ، رفتم پشت پنجره فولاد و ديدم كه زني بلند بلند آنجا گريه مي‌كند و حرف مي‌زند. من هم گوش مي‌دادم اين زن مي گفت : يا امام رضا اينها دخترند. اينها را برگردان. ديگر بس است. چقدر تحمل كنند ؟ در همين لحظه ظاهرا مادرم با خودش مي‌گويد : من چه چيزهايي مي‌خواهم! مگر مي‌شود كسي از دست عراقي‌ها در بيايد؟ امكان ندارد . آن خانم تعريف مي‌كرد : مادرت آخر سر يك دفعه مثل بچه‌اي كه يكباره بهانه مي‌گيرد گفت : اي امام رضا اگر كار نشدني را بكني مي‌گويند معجزه. من كاري ندارم تا هفته ديگر مي‌خواهم بچه‌ام اينجا باشد و شروع كرد به گريه كردن به درگاه امام رضا(ع) . بعد هم بلند شد و رفت . درست يك هفته بعد – چهارشنبه - من در خانه بودم و اين مادر دوست پدرم گريه مي‌كرد و مي‌گفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهميدم كه شما چه كسي هستيد من آمدم به تو بگويم كه تو را فقط امام رضا نجات داد .   بعدها يكبار كه رفته بودم حرم امام رضا خطاب به امام گفتم : آقا من معجزات شما را نديده‌ام ، يكبار معجزات خودت را به من هم نشان بده . يكدفعه انگار تلنگري به من خورد كه تو معجزه كرده امام رضا هستي آنوقت مي‌گويي نديده‌اي ؟ خلاصه خيلي خجالت كشيدم . و واقعاً معجزه امام رضا بود . حتي صليب سرخ گفت : 150 نفر مي‌خواهند آزاد شوند كه 50 نفر سهميه اين اردوگاه است. آزادي 50 نفر را صد در صد مي‌دانم اما براي آزادي شما يك درصد احتمال مي‌دهم. من مي‌دانستم كسي كه فكر كند قرار است آزاد شود ديگر نمي‌تواند در آن محيط دوام بياورد. به همين دليل به بچه‌ها گفتم : تا زماني كه يك ناهار يك شام يا صبحانه در ايران سر سفره خانواده نخورده‌ايد، باور نكنيد و اصلا به آزادي فكر نكنيد . واقعاً ديوانه كننده بود. چون خيلي‌ها بودند كه به آنها مي‌گفتند آزاد مي‌شويد و بعد متوجه مي‌شدند كه دروغ است و حتي پير مرداني بودند كه سكته كردند و مردند. بخاطر همين ما خيلي بي‌خيال بوديم . خودشان هم تعجب مي‌كردند . زماني كه خواستيم آزاد شويم تمام وسايلمان را سوزانديم. چيز خاصي كه نداشتيم. اما همان‌ها را هم اگر مي‌ديدند دردسر مي‌شد . وسايلمان را در يك بشكه آتش زديم و با همان لباس و كفش اسارت برگشتيم . در واقع آزادي از طرف عراق به دليل تبليغات بود . دهه فجر بود و مي‌خواستند همراه با اين تعداد اسير، منافقيني را براي بمب گزاري بفرستند و ما پوششي بر اهداف آنها بوديم . آنها آموزش ديده بودند كه در كجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات را چطور بفرستند .       از خانواده‌تان نگفتيد . وقتي اسير شديد ، آنها چه كردند ؟ لحظات و سال‌هاي سنگيني بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتي فكر مي‌كردند كه من از بين رفته‌ام. زماني كه دنبال جنازه من آمده بودند ، يكي به آنها گفته بود : راكتي به آمبولانس آنها خورد و پودر شدند . حتي مي‌خواستند مراسم ختم براي من بگيرند ، ولي امام جماعت مسجد محل به آنها گفت صبر كنيد تا پايان جنگ . بخصوص چون دختر بودم براي مادرم سخت گذشت . وقتي فكر مي‌كنم كه من خيلي در دوران اسارت سختي كشيدم ، مي‌بينم ده‌ها برابر من مادرم سختي و رنج كشيد . چون آنها نمي‌دانستند من كجا هستم . ولي من مي‌دانستم در كجا هستم و در خود سختي و رنج بودم . به ويژه آن موقع حرف‌هاي ضد و نقيضي مي‌زدند كه دل آنها را بيشتر مي‌رنجاند . مادرم مي‌گفت شب‌ها وقتي همه مي‌خوابيدند من دعاي توسل مي‌خوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل مي‌شدم . تا اينكه بعد از سيزده ماه كه اسير بودم يكي از اسرا نامه‌اي را براي هلال احمر ايران نوشت . كه به خواهرم بگوييد ، خواهرزاده‌ام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . يا يكي از برادرهاي ديگر اسمي از من در نامه‌اش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولين بار خودم نامه نوشتم .   ـ آيا بعد از اينكه آزاد شديد - با توجه به اينكه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگي رفتيد ؟ بله رفتم (با خنده). 6-5 ماه بعد از آزادي من ازدواج كردم . از طريق يكي از دوستان برادرم كه در دفتر رياست جمهوري بودند اقدام كردم براي گرفتن وقت از حضرت امام كه خطبه عقد را بخوانند . آقاي خامنه‌اي گفتند : حضرت امام در مقطعي هستند كه فرصت نمي‌كنند. من سعي مي‌كنم برايشان وقت بگيرم اگر نشد بيايند من خودم عقدشان مي‌كنم كه خطبه عقد ما را آقا خواندند . اواخر ديماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتيباني جهاد سازندگي كار مي‌كرد و من هم در بيمارستان شهيد بقايي فعاليت داشتم . البته همزمان با كار شروع به ادامه تحصيل كردم . خب اوايل جنگ هر كسي هر كاري كه از دستش برمي‌آمد انجام مي‌داد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسئوليت هر كسي مشخص و ديگر اجازه نمي‌دادند خانم‌ها به خط جلو بروند . و تنها فعاليت‌هاي پشت جبهه داشتند .   ـ فكر مي‌كنيد دوران اسارت چه تأثيري در مسير آينده زندگي شما گذاشت ؟ دوران اسارت درس‌هاي بسيار متعددي براي من داشت . بحث ايثار و مقاومت را در آنجا به عينه لمس كردم . قبلا سعي مي‌كردم كه انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرايط به گونه‌اي بود كه من راحت توانستم تمرين كنم . و اين سرمايه بزرگي براي من بود . مطلب ديگر اينست كه محيط طوري بود كه من توانستم با تك تك سلول‌هاي بدنم وجود خدا را احساس كنم . و اين بزرگترين دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داريم . و در زمان نياز از او مدد مي‌خواهيم . اما اينكه انسان حضور خدا را لمس كند خيلي سخت است . عنوان مي‌شود كه بسيجيان ره صد ساله را يك شبه رفتند . من كه خود را لايق عنوان بسيجي نمي‌دانم اما اسارت واقعا چنين حالتي داشت . در آنجا ما هيچگونه امكانات مطالعه نداشتيم . اما يك بار بطور اتفاقي بروشور يك دارويي كه اشتباها در بسته‌اش جا مانده بود را مدت‌ها و بارها و بارها مي‌خوانديم تا كلمات را فراموش نكنيم . گاهي احساس مي‌كردم كه خداوند وسيله آگاهي را فراهم مي‌كند . علماي عرفان قبول دارند كه به انسان‌هاي خاص الهاماتي مي‌شود . من اين ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خيلي از سؤالات بزرگي كه در ذهنم بود ، به من الهام مي‌شد . و شايد اگر اين دوران نبود ، خيلي از اين مسائل و يا راهي كه بعدها در زندگي انتخاب كردم ، نمي‌توانستم داشته باشم . خيلي از دانسته‌هايم مفهومي و تئوري بود . اما در اسارت بطور عملي آن را ديدم . و به نوعي ياد گرفتم كه چگونه زندگي كنم ، چطور برخورد كنم و چگونه فكر كنم .   يادآوري خاطرات تأثير منفي بر روحيه شما ندارد ؟ در زندگي انسان وقايع متعددي وجود دارد كه گاهي به مزاق انسان شيرين و گاهي تلخ مي‌آيد . ولي في نفسه خودش شيرين و تلخ نيست . شيريني و تلخي نسبي است . و آنچه كه باعث شيرين يا تلخي يك اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتي انسان يك هدفي در زندگي داشته باشد ، و آن حركت براي رضاي خدا باشد ، تلخي‌هايش هم معمولا شيرين مي‌شود . خب سختي‌هاي آنجا خيلي سنگين بود ، و اگر اين بعد ايمان و يقين به خدا را از اين قسمت اسارت بگيريد ، وحشتناك‌ترين روزهاي زندگي آدم همانجاست . يعني مواقعي بود كه مي‌خواستم اين ديوارها را باچنگ و دندان كنار بزنم و فرار كنم . احساس خفگي مي‌كردم. ولي درست در همان لحظه خداوند سكينه‌اي را در قلبم مي‌گذاشت كه احساس مي‌كردم اين سلول تاريك ، گلستان است . و گلستان‌تر از اين مكان در كره زمين پيدا نمي‌شود . از طرف ديگر اگر آن بعد يقين و اعتما به خدا را ازاين مسئله برداريم ، بله من بايد شب‌ها كابوس ببينم . اما هر لحظه كه احساس مي‌كنم آن سختي‌ها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و كسي ناظر بر تك تك اعمال من بوده ، و آنكه لحظه لحظه مرا حمايت و هدايت مي‌كرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش مي‌يابم . تك تك اين لحظات را كه يادم مي‌آيد ، دلم براي آن معنويت آن دوران تنگ مي‌شود .   اگر دختران شما با همان روحيه شما بخواهند مثل شما باشند چنين چيزي را مي‌پذيريد ؟ اگر بچه‌هايم روحيه مرا داشته باشند مشكلي با اين مسئله ندارم. چون معتقدم بچه‌هاي من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطي كه در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرايط را نداشتم كم‌كم به اين رشد رسيدم . اينها هم اگر بتوانند از خود مراقبت كنند و مثمر ثمر باشند اين جزئي از زندگي و حق آنهاست كه بتوانند تجربه كنند . هر انساني حق دارد در زندگي خيلي چيزها را تجربه كند . اگر فرد توان تجربه كردن داشته باشد حق دارد استفاده كند و ما نمي‌توانيم دست و پاي او را ببنديم . مثل انرژي اتمي و هر كشوري و هر فردي حق دارد كه از علم و تجربياتش استفاده كند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به اين دارم كه از من مهربان‌تر كسي هست كه مراقب آنان هست و اگر ايمان واقعي به خدا داشته باشم نبايد سد راه فعاليت آنها شوم. ما پدر و مادرها نگران آسيب‌هايي هستيم كه ممكن است در اثر كم تجربگي به فرزندمان وارد شود. اما اگر مطمئن باشيم كه اين بچه در راهش مي‌تواند خود را از خيلي از آسيب‌ها حفظ كند بايد آنها را آزاد بگذاريم . من مادر اگر نگذارم فرزندم توانايي خود را بسنجد خودخواه هستم.  منبع:پايداري

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد