جنگ برای فرحناز اسماعیلی از چه زمانی آغاز شد؟
من متولد 1353 در شهر مرزی گیلانغرب هستم و قاعدتاً وقتی جنگ در سال 59 آغاز شد شش سال بیشتر نداشتم. در همان ابتدای جنگ، شهر نزدیک به ما یعنی قصر شیرین اشغال شد و آتش جنگ به شکل گلوله باران و بمباران دشمن خود را نشان داد. گیلانغرب اما ایستاد. مردان و جوانانش مقاومت کردند و دشمن که نمیتوانست به خود شهر دسترسی داشته باشد، سعی کرد با بمباران مردم را فراری دهد. به این ترتیب خانواده ما مثل خیلی از خانوادههای گیلانغربی به دل کوههای اطراف شهر پناه برد و پدر در میدان جنگ به عنوان پیک رزمندگان و مادر در شرایط سخت کوهستان و نگهداری از چند طفل خود، مبارزهای را آغاز کردند که هنوز از پس گذشت سالها سختیها و مرارتهایش در خاطرمان مانده است.
زندگی خانوادهها، زنها، بچهها و سالخوردههای گیلانغربی در دل کوهها و در شرایط جنگی، به نوعی ناگفتههای جنگ تحمیلی به شمار میرود، کمی بیشتر از آن دوران بگویید.
آن ایام هر خانوادهای با کمترین امکانات مثل چادر زدن یا پناه بردن به غارها و شکاف کوهها سعی میکرد از هجوم مستقیم بمباران دشمن به خود شهر در امان بماند، البته این طور نبود که دشمن ما را در دل کوهها رها کند بلکه در همان جا هم بعضاً مورد حمله جنگندههایش قرار میگرفتیم. به هر حال محیط جدید زندگیمان که پنج تا 10 کیلومتر دورتر از خود گیلانغرب بود، پناهگاه امنتری به شمار میرفت. در همان جا مدرسه میرفتیم و به همین منظور یک چادر را به عنوان مدرسه دایر کرده بودند. البته به خاطر عدم امنیت در روشنایی روز، شبها هر کدام از بچهها یک فانوس به دست میگرفتند و به مدرسه میرفتند. کمی بعد که فهمیدیم جنگ منحصر به یکی یا دو ماه نیست، مردم جنگزده سعی کردند با خاک، سنگ و چوب درختانی که در منطقه یافت میشد، خانههای محکمتر و دائمیتری نسبت به چادرها برای خود درست کنند. سرویس بهداشتی ما تنها با یک یا چند گونی خالی تشکیل میشد که از سقف آویزان میکردیم و حکم دیوار و در را برایمان ایفا میکردند. مسلماً در چنین شرایطی ما از کمترین امکانات رفاهی و بهداشتی بهرهای نداشتیم اما به هر حال ماندن و ایستادگی را برگزیده بودیم.
در طول جنگ ما شاهد بودیم که مردم برخی از شهرها مثل خرمشهر یا قصرشیرین به مناطق امنتر رفتند وزندگی در اردوگاهها یا شهرهای بزرگ را برگزیدند، چرا مردم گیلانغرب در همان منطقه ماندند؟
گیلانغرب به مردم مقاومش شهره است. یادم است در زمان جنگ یک تیپ مردمی از خود جوانان شهر تشکیل شد که فرماندهاش را شهید صفر خوشروان بر عهده داشت. مسلماً با وجود اینکه اغلب مردان شهر به این تیپ پیوسته یا در سایر بخشها به رزمندگان کمک میکردند، خانوادههای متشکل از زنان و کودکان نمیتوانستند منطقه را ترک کنند و به جای دیگری بروند؛ لذا مردان در میدان جنگ و زنها و کودکان در شیار کوهها و غارها ایستادند.
برای این ایستادگی بهایی هم پرداختید؟
بله مسلماً، من در جنگ تحمیلی فهمیدم که میدان نبرد جای بچهها و زنها نیست. از بس که آن زمان صدای انفجار توپ و تانک دشمن را شنیدیم، همین الآن کافی است یک صدای بلند به گوشم برسد تا تمامی خاطرات و بیمها و ترسها به یادم بیاید و بعضاً ناخودآگاه راه فرار را در پیش بگیرم! باید کسی در شرایط جنگی و آن هم در محیط سخت کوهستان زندگی کند تا متوجه شود خانوادههای گیلانغربی در آن مقطع چهها که ندیده و نکشیدند. در آن ایام دوبار سیل تمام زندگی ما را با خود برد و مجبور بودیم آلونکهای گلیمان را از نو بنا کنیم.
در مدتی که بین کوهها زندگی میکردید، اگر کسی بیمار میشد چطور به مراکز بهداشتی دسترسی مییافت؟
نکته جالب اینجاست که همین الآن هم گیلانغرب از داشتن پزشکان متخصص محروم است! چه برسد به آن زمان که جنگ بود و ما هم آواره کوهها، تازه همین امسال متخصص در برخی از رشتههای پزشکی به تنها بیمارستان گیلانغرب آمده است. در باقی موارد هم اگر کسی بخواهد به مراکز مجهزتر برود باید یک ونیم ساعت را طی کرده و خود را به اسلامآباد برساند. به هر حال در آن دوران به خاطر عدم دسترسی به مراکز درمانی هرکس سعی میکرد خودش را درمان کند! مثلاً بارها پیش میآمد که بچهها را عقرب نیش میزد. در این مواقع پیرمرد یا پیرزنها با همان روشهای سنتی ما را درمان میکردند. در چنین شرایطی نیز مجروحیت من که میشد با کمی رسیدگی کنترل شود، به وقوع پیوست و پیشرفت کرد و اکنون با وجود دو بار عمل جراحی مجبورم برای بار سوم به زیر تیغ جراحان بروم.
صحبت از مجروحیتتان پیش آمد، از آن بگویید. اینکه کی و چطور اتفاق افتاد؟در سال 62 برای مقطع کوتاهی آرامشی نسبی در شهر گیلانغرب حاکم شد. همین امر باعث شد تا ما به همراه برخی از خانوادهها به شهر بازگردیم. یادم است کلاس دوم ابتدایی بودم و در یکی از روزها که توی کوچه به همراه سایر بچهها بازی میکردم، محل زندگیمان مورد بمباران دشمن قرار گرفت. همان جا دو تن از همبازیهایم به نامهای محمد مهدی و علی به شهادت رسیدند. من هم به خاطر موج انفجار دچار پارگی پرده گوش شدم. گیج و حیران بودم. خودم را به محمد مهدی رساندم و فکر کردم که دارد شوخی میکند! تکانش دادم اما هیچ عکسالعملی نشان نداد. ناگهان دیدم تنش را خون فرا گرفت و روی زمین جاری شد. در آن بمباران وحشتناک عمهام جیران اسماعیلی و دختر و پسر عمویم طاهره و جلال علیخانی (که نام فامیلشان با ما فرق داشت) هم به شهادت رسیدند. مجروحیت من در آن حین در برابر این همه مصیبت چیزی به نظر نمیرسید بنابراین کسی به مداوای جدی من نپرداخت و کمی بعد هم که باز مجبور شدیم به دل کوهها پناه ببریم، وضعیتم بدتر و بدتر شد، به طوری که گوشم دچار عفونت شدید شد و اکنون بر اثر جراحات وارده جانباز 20 درصد هستم.