مطلع الفجر15:47 - 1400/11/22
به قلم یادگار دفاع مقدس حاج علی اکرم حیدری؛

روایتی برعروج شهید حسن حیدرخانی و شهید جاویدالاثرمحمدرضا میرزایی+ تصاویر

جبهه های غرب کشور خصوصا گیلانغرب، همواره خاستگاه رشادت و غیرت ورزی بزرگمردان بی ادعایی بوده که در برابر خصم جان نثار کردند تا بیرق اسلام و انقلاب مانا بماند .

 به گزارش خبرنگار مطلع الفجر ،مطلبی که ذیلا منتشر میشود حاصل روایت بسیار صمیمانه و شنیدنی یکی از فرماندهان بی ادعای دوران دفاع مقدس ، همرزم شهدا در گیلانغرب است که بر حسب دینی که به شهدای عزیز ، تلاشگران عرصه جهاد و شهادت بر ما تکلیف شده است با زبان روایی حاج علی اکرم حیدری تقدیم مخاطبین عزیز می شود ؛

درمورخ5 بهمن ماه 62 از طرف قرارگاه تاکتیکی تیپ مسلم بن عقیل به فرماندهان گردانهای تنکاب و خوشروان وتاجیک اعلام شد

جلسه ای راس ساعت سه بعدازظهردرقرارگاه تاکتیکی برگزارمیشود فرمانده وقت قرارگاه برادر پاسداربهروز مرادی بودندماحصل جلسه اعزام یک گردان ازتیپ به جبهه راست محور قصرشیرین بود مسئولیت فرماندهی گردان اعزام به قصرشیرین رابه اینجانب علی اکرم حیدری محول نمودند که مقررشد از گردانهای تنکاب، خوشروان وتاجیک ازهرکدام یک گروهان آزاد ودراختیار بنده برای انجام ماموریت قراربگیرند.

هدف از انتخاب یک گروهان از هرگردان بخاطر خالی  نبودن خط تیپ مسلم بود.درمورخ10بهمن 62تمامی نیروهای تحت امر ازگردانها درمحل اعزام نیرو که (دبیرستان دخترانه عصمت کنونی گیلانعرب می باشد) حضوریافتند .

بعدازطهرهمان روز تمامی نیروهای گردان به پادگان ابوذر سرپل ذهاب با خودروهای از پبش تعیین شده اعزام وشب درپادگان استراحت وپس ازنمازصبح به سمت قصرشیرین حرکت کردندهمه نیروها می بایست تا قبل از طلوع آفتاب جایگزین یکی ازگردانهای تیپ نبی اکرم(ص)استان کرمانشاه به فرماندهی برادرپاسداررضارحمتی زاده فرمانده گردان حنین مستقردرتپه های جبهه راست قصرمی شدند(لازم به ذکراست کارهای مقدماتی وشناسایی ونحوه چینش نیروهای گردان چهل وهشت ساعت قبل ازاعزام بنده وسردارمرادی انجام داویم).

 قبل ازطلوع آفتاب تمام نیروها در12تپه، از دروازه قرآن تا نصرآباد مستقرشدندکه مسئولیت گروهان اعزامی ازجبهه شهیدخوشروان برعهده شهید حسن حیدرخانی بود.

چند روزپس از استقرارنیروهادرمحل مذکور  بسیجی دلاور برادر محمدرضا میرزایی به همراه بسیجی قیطران پروانه که درتپه سبزی جبهه راست قصرشیرین  درزیر ارتفاعات آق داغ مستقر بودند.

در روبروی تپه مذکور نیروهای عراقی قبل از غروب آفتاب بنا به برنامه  هرروزشان برای نگهبانی داخل سنگرهای کمین میآمدند وروزبعد قبل از طلوع آفتاب به سنگرهایشان باز می گشتند،برادران میرزایی وپروانه فرصت را عنیمت شمرده وبنا به توان وشجاعتی که در وجودشان بود با هماهنگی سایر نیروههای مستقردر تپه سبزی تصیمم گرفتن دونفری به عراقی هایی که بداخل سنگر می آمدند کمین بزنند آنها را اسیر یا بکشند.

پس راهی شدند؛غافل ازاینکه نیروهای عراقی قبل از اینها متوجه شده آنهارا محاصره کردند وبه کمین دشمن افتادند لذا به آنها فرمان ایست داده که اسیرشان کنند ولی این عزیزان تسلیم نشده باآنها درگیر شدنددر این درگیری برادرپروانه ازناحیه بازو راست تیر خورد وبه سمت نیروهای خودی برمی گرددوبرادر میرزایی پس از مبارزه جانانه با عراقیها به شهادت میرسدپیکرمطهرشان هنوز به دست خانواده نرسیده وجزو شهدای جاویدالاثر می باشندماوقع را به بنده گزارش دادند پی گیر جریان شدم ودرمعیت برادران   خورشیدنوری تبارو نورالله رضایی. به بهداری سپاه رفتیم.
درآنجا با قیطران ملاقات وجریان را پرسیدیم،احوال محمدرضا را جویا شدیم قیطران گفت ما از حضور عراقیها در سنگر مطلع بودیم خاستیم کمین زده آنهارا اسیر یا بکشیم ولی ازحضورمان  آگاه شدندوقصدداشتن مارا اسیرکنند،باآنها درگیرشدیم  بنده طی این ماجرا مجروح شدم به سمت جبهه خودی برگشتم .


                                      شهید جاوید الاثر محمد رضا میرزایی

در این بین اما از محمدرضا خبری از اینکه شهید شده و یا اسیر ندارم سپس قیطران از بهداری قصر به پادگان ابوذر اعزام وما هم به تپه سبزی رفتیم وبا دوربین های مادون قرمز جهت های مختلف درگیری را نگاه کردیم ولی اثری از شهید میرزایی نبود وروز بعد تا شب دوباره جست وجو کردیم که بی نتیجه بود .
لازم به ذکراست که جاویدالاثربسیحی دلاور محمدرضا میرزایی درغروب مورخه 12 بهمن ماه 1362  با شجاعت بی نظیر درمقابل دشمن بعثی جنگید وبه خیل یاران شهیدش پیوست، روحش شاد ویادش گرامی باد .

ماموریت گردان ما به روال عادی وانجام وطایف محوله درحفظ وحراست منطقه تحت امر گردان ادامه داشت تااینکه درمورخ 20بهمن 62ازطرف فرماندهی تیپ به بنده ابلاغ گردید که ماموریت گردان تحت امرشما به پایان رسیده و گردان احمد بن اسحاق از استان فارس جایگزین شما میشود پس به محض رسیدن گردان مذکور شما بانیروهای تحت امرتان به ستاد فرماندهی تیپ درچم امام حسن بیایید .

                                           شهید حسن حیدرخانی 
لذابنده درراستای ابلاغ جابجایی 48ساعت قبل جلسه ای توجیهی با ارکان گردان فرماندهان گروهان درمقر گردان مستقر درساختمان بهداری شماره دواول جاده چهار قاپی قصرگذاشته ومواردلازم رابه جهت برگشت نیروهاونحوه انتقال آنها به چم امام حسن یادآورشدم.
صبح روز21 برادران کیومرث نجفی وحسن حیدرخانی مامورشدند که به مقرگردان شهیدخوشروان رفته وبه تعداد نیروهای گردان برگ مرخصی آورده تا پس ازانتقال به چم امام حسن برای نیروها به مدت یک هفته  مرخصی آماده شودکه هم دیداری با خانواده هایشان داشته وهم تجدید روحیه کرده سپس به اختیار با سلاح سازمانیشان  هرکدام به گردانهای خویش بازگردند.

 

برادران نجفی وحیدرخانی به مقرگردان رفته سری هم به شهرگیلانعرب میزنند تا با خانواده دیداری داشته باشند درراه برگشت (برادران زنده یاد یوسف شهلایی و حجت الله رضا نژاد) همراه خودآورده بودند.

قبل از رسیدن برادران مذکور خورشید وکشتمند فتاحی جهت انجام کار به تپه چنگیزی رفتند که بعلت خمپاره اندازی دشمن درحالیکه سوار یک دستگاه موتورسیکلت تریل بودند وازناحیه دست وپا وبینی آسیب جدی دیده ودچارشکستگی ومجروحیت شدند سپس به بهداری قصر اعزام واز آنجا به بیمارستان پادگان ابوذر منتقل شدند. 

حوالی ساعت 9 شب کیومرث وحسن ویوسف وحجت به مقرگردان در قصر بازگشتند،دراتاق بودم که حسن درحالیکه میخندید گفت فلانی رفتیم شهرسری به پدرم بزنم - شهرخالی ازسکنه بود چون مرتب بمباران میشد ومردم درپنج کیلومتری شهر منطقه ای به نام تق وتوق ودولابی وروستاهای بالاترساکن بودند جز تعدادی مغازه،کبابی ،عکاسی ودست فروشان چیز دیگری درشهر نبود- رفتم دکان پدرم دیدم  پدرم یک شلوار جافی محلی برام دوخته بود بهم داد وصمیمانه من رو به آغوش کشید وصورتم را غرق بوسه کرد .

حس عجیبی بود؛هم لذت بخش و هم  تا حدی ناراحت کننده ،وقتی من را بوسیدحس کردم شایدآخرین بوسه های پدریست.

من هم بهش گفتم چه خوب رفتی پدرت رو دیدی،سری هم به مادرت میزدی،دوباره خندید وگفت رفتم ولی ندیدمش تعجب کردم ،اینجابودکه کیومرث نجفی خطاب به بنده گفت: فلانی رفتیم تق وتوق نرسیده به خانه شان حسن گفت به یک شرط میام من خودم رو داخل ماشین قایم میکنم تو بری وخبر شهادتم رو به مادر م بدی وبگو  حسن شهید شده،  شاید افتخار شهادت نصیبم شد، میخواهم عکس العمل مادرم راببینم .

 امامن قبول نکردم چون این حرکت درست وساده ای نبود گفتم: نه من این کار را نمیکنم چون از علاقه خاص و ویژه مادرحسن به او خبرداشتم -حسن فرزندکوچک خانواده بود ومادرش به اوبسیار وابسته بود - هرچه اصرار کردم که حسن برود مادرش راببیند قبول نکردگفت شرطش همینه که گفتم من هم زیر بارنرفتم و برگشتیم .

                                        شهید حسن حیدر خانی علی اکرم حیدری
کیومرث خندید وگفت :حسن امروز حال عجیبی داشت توراه برگشت درمسیرجبهه خوشروان تنکاب به سمت قصرشیربن گفت چراغهای بزرگ وچهارراهنمارو روشن کن تا مهمات زیادی به دشمن ضرربزنیم منم اینکاررا کردم یکدفعه باران گلوله های دشمن به سمت ما شروع شد واین باعث خنده وشوخی ما چهار نفرتااینجاشد.

حرفهای کیومرث که تمام شد نگاهی به چهره حسن کردم وحس کردم که حسن بزودی شهید میشود  وشایدپدرش هم همین حس راداشت که عاشقانه وصمیمانه اورابوسیده بودودقیقا روز بعد بوسه پدر آخرین بوسه برچهره پسر شد وحسن شهیدشد

 

بعد از این گفت وشنودها ورفع خستگی خبر مجروحیت خورشید وکشتمند را به آنها دادم ناراحت شدند وگفتند برویم و از انها عیادتی داشته باشیم .

 به اتفاق هم به پادگان ابوذر رفتیم .زمانیکه رسیدیم تازه ازاتاق عمل آمده بودند بیرون دست وپایشان درگچ بود ودر حالت بیهوشی بودن یکساعتی ماندیم سپس برگشتیم.

           کشتمند فتاحی.خورشید نوری تبار.علی اکرم حیدری موتور تریل شهید حسن حیدرخانی 
صبح روز بعد مورخ بیست ودوم بهمن ماه بعداز نماز صبح نیروهای گردان احمدبن اسحاق رسیدند،بنابر توجیهات قبلی مسئولین دسته ها هر کدام دنبال انجام نقل وانتقال دسته خود رفت ،از آنجا که روز خاص ومناسبت داری بود ودشمن بعثی هم در این ایام خاص آتشش را گسترده تر میکرد.

درآن روز تردد زیادی در جابجایی نیروها ازتپه ها به داخل شهر  وجو د ماشینهای زیاد آتش باران دشمن شروع شد، خیلی سریع بنده وکیومرث درحال کنترل اوضاع بودیم که شهید حسن وجانشین گردان تازه رسیده احمد بن اسحاق سواربرموتورسیکلت تریل مشغول انجام کارهای انتقال وجابجایی گروهان تحت امرش بودند که به علت اتش سنگین دشمن نرسیده به پمپ بنزین قصرشیرین دچار سانحه شدند  وهردوی این جوان دلاور  به شهادت رسیدند .

 بنده و کیومرث وقتی به محل شهادت عزیزان  رسیدیم حسن افتاده بود غرق درخون هردو دستش خورد شده بود یک پایش قطع ودر جای دیگر افتاده بود،لباس نظامی جنگلی تنش ومثل همیشه کلاه سیاهش را تا بالای پیشانی کشیده بود - حسن سینوزیت داشت وهمیشه پیشانیش را با کلاه می پوشاند-باورم نمی شد این همان حسن است که دیشب خاطره شیرین دیدار با پدرش ونقشه برای اماده کردن مادر برای شهادتش تعریف می کرد.

                         علی اکرم حیدری.کیومرث نجفی.شهید حسن حیدرخانی کنار الوندسال 62
خیلی ناراحت بودم غم شهادت دونیروی زبده وشجاع محمدرضاوحسن برایم خیلی سنگین بود ازیکسو پیکر همچون گل پاره پاره شده حسن وازسوی  دیگر مشغله جابجایی نیروها حسابی مرا بهم ریخته بود؛سعی کردم برخودم غلبه کنم

 

به کیومرث گفتم برود حجت ویوسف را بیاورد تا پیکرشهید را باآمبولانس به پادگان ابوذر وآنجا به معراج شهدا  ببرند  و انجا بمانند تاخودم هم با حاج خدابخش حسنی- رییس بنیاد شهید وقت گیلانغرب- هماهنگ کنم که به خانواده شهیدخبردهد وبه پادگان ابوذررفته پیکرشهید را تحویل بگیرد.

شرایط سختی بود خودم درگیر نقل وانتقال نیروها بودم ونمی توانستم آنجا بروم،نیروها به چم امام حسن منتقل وبا دادن برگه مرخصی به دیار خانواده هایشان رفتند ودراین مدت علی رغم مشقت های موجود و بارسنگین گلوله و اتش موجود، در ان ماموریت دو جوان دلاور رعنا وشجاع؛ محمد رضا وحسن را ازدست دادیم دوشهید والا مقامی که به آرزویشان همان وصل به یارا ن شهیدشان بود رسیدند .

روحشان متعالی وبا امام شهیدان محشورباد

(راوی حاج علی اکرم حیدری)
از فرماندهان تلاشگر دوران دفاع مقدس  در جبههای غرب