سرویس: تازه های خبرکد خبر: 112952|09:08 - 1402/01/19
نسخه چاپی

خاطرات مدافع حرم گیلانغربی از فرماندهان جبهه مقاومت در نبرد با داعش درسوریه

خاطرات مدافع حرم گیلانغربی از فرماندهان جبهه مقاومت در نبرد با داعش درسوریه
آنچه میخوانید خاطرات مدافع حرم گیلانغربی از فرماندهان جبهه مقاومت در نبرد با داعش در سوریه است که بی شک برای شما هم خواندنی و شنیدنی است .

به گزارش مطلع الفجر ،اوایل خرداد ۹۶بود دقیقا بعد از آزاد سازی حلب ،داعش دوباره اقدام به تصرف شهر تدمر کرده بود؛بنده حقیر به دستور سردارشهید حاج اصغر عازم منطقه عملیاتی وبیابانی زنوبیاشدم . 

بعد از مدت کوتاهی خودش هم به ما ملحق شد ودر اولین فرصت حاج اصغر به کمک نیروهای دفاع وطنیه لشکر پیاده کوهستان حمص ونیروی هوایی روسیه عملیات فجر بزرگ را درمنطقه تدمر آغاز کرد .

طی یک عملیات پیروز مندانه به مرز عراق وسوریه رسیدیم ،این عملیات  ‌باعث آزاد سازی شهرهای حنیفس ،تدمر.صوانه تی تری،وروستای علیانیه شد و چون حاج اصغر نخواست زمان را از دست بدهد ومنتظر عملیات دیگر در منطقه مطار سین درنزدیکی شهر مر بود.

یک تیپ زرهی از لشکرحما ویک تیپ پیاده از لشکر حمص را به منطقه اعزام کرد ویک تیپ باقی مانده درمنطقه عملیاتی تا رسیدن نیروی پدافندی در چندین پایگاه در منطقه حضور داشتند - هر پایگاه از ۷۰نفر تا ۱۲۰نفر بود وفاصله هر پایگاه تا پایگاه دیگر۲۰تا۲۵کیلومتر بود - وبنده مسولیت آنها را برعهده داشتم.

بعداز استقرار  بعداز ظهر به چند تا از پایگاه سرکشی کردم ونزدیک غروب بود خواستم به پایگاه علیانیه که منطقه استراتژیک بود مسیر تردد داعش بود سری بزنم باید از شهر صوانه عبور میکردم وقتی به دژبانی شهر صوانه رسیدم تعدادی ازنیروهای خودم را دیدیم شک کردم نیروی من باشند همراه رانندام به روستا رسیدیم هیچ خبری از نیروهایم نبود شوک بزرگی بهم وارد شد فقط صدای تعدادی از سگهای جا مانده از اهالی روستا بود بعد از توقف ماشین دیدم فرمانده پایگاه با یک تیربار که دستش بود به من نزدیک شد .

به او  گفتم: نیروها ؟
 درجواب بهم گفت: به دلیل اینکه خیلی وقته تو منطقه هستند رفتن یک ماشین باری کرایه کردن واز اینجا رفتن وکل سلاحها را تحویل داده آند.

 وخودش بعد از توضیحات ازمن اجازه  خواست تا بره از آب تانکر حمام کند به محض اینکه ازمن ورانندام جدا شد بایک موتور سیکلت فرار کرد ومن و ‌محمد راننده ام تنها ماندیم.

راننده ام به من گفت: با حاج اصغر یا سر لشکر فواد سهیل تماس بی سیمی بگیر تا نیروی جایگزین یا کمکی بفرستند .

هر چه تلاش کردم نتوانستم تماس بگیرم،  راننده گفت: تا دیر نشده همه سلاح هارا  بار بزنیم وعقب برویم .

به راننده گفتم: اگر عقب بیایم به اصغر چه جوابی دارم بدهم؟
 گفت: اگر بمانیم امشب کشته میشویم .

گفتم :میدانم امشب شب آخر عمر من است واین راه را خودم انتخاب کرده ام .

به محمد راننده ام گفتم: چند تا آرپی چی گلوله گذاری کن ویک دوشگاه داشتیم که خودم خشاب گذاری کردم ویک جلیقه انفجاری غنیمتی داشتیم که از داخل ماشین بیرون اوردم وپوشیدم وبه راننده گفتم: برگرد به حمص تا حمص فاصله زیادی بود.

 دیدم راننده خیلی ناراحت است  نمیرود  بهش گفتم :توسریع برو وایشان حرکت کردومن هم در یک بیابان بلا تنها ماندم ولی حاضر نبودم شرمندگیم در مقابل شهید حاج اصغر ببینم. 

وقتی راننده به پادگان حمص  میرسد دست قضا حاج اصغر در حمص هستند جریان را برای حاج اصغر می‌گوید  نزدیکی صبح تعدادی ماشین از دور نمایان شدند نزدیک که شدند متوجه شدم که نیروهای خودی هستند دیدیم دارند مسقیم به طرف محل  استقرار من می آیند وقتی رسیدند دیدم حاج اصغر جلوهستندو از تویوتا  آمد پایین ‌منو بوسید ودست منو گرفت واز نیروها فاصله گرفت هیچ حرفی نزد دیدم اشک توی چشماش حلقه زده، ایشان همیشه این شعر را برایم میخواند و گفت :"در بازی عشق برد با باختن است .ازپیکر بی سرم تعجب نکن سرباز شدن برای سر باختن است ."

من به اصغر گفتم حاجی یاد شعر خودت افتادم حالا چرا دیگر ناراحتی .بعداعباس راننده حاج اصغر برام گفت این اتفاق حاج اصغر  برای حاج قاسم تعریف کرده است .

تقدیم به تمامی رزمندگان وشهدای جبهه مقاومت خصوصا سردار جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی وفرمانده دلاورم سردار شهید حاج اصغر پاشا پور
 

خاطرات گودرز بهرنگ از فرماندهان جبهه مقاومت  در نبرد با داعش در سوریه